الان که این رو مینویسم، اسمم محسنه و با همسرم مریم و بچههامون رایان و لیان در آشیونهای که برای خودمون در شمال شرق نورث ونکوور در محلهی لین ولی ساختیم زندگی میکنیم. دقیق بخوام بگم بیست و یک سال پیش اولین کارم رو بعنوان پادو توی کتابفروشی پدرم (کتابفروشی صانعی) روبروی دانشگاه تهران شروع کردم. اگه بخوام بگم که چه شد و چه کردم که تونستم همه رو از پدرم بخرم و توسعه بدم خودش یک مثنوی هفتاد منه و شاید زمانی جایی نوشتم، راستش تایم لاین زندگیم رو که نوشتم خودم هم موندم و با خودم گفتم واقعا همهی این کارها رو من انجام دادم؟ چه جوری؟ برادرم قبلا به من که آدم آرومی هستم گفته بود که من هایپرم و من هم گفتم برو بابا، ولی بعدا فهمیدم که درست میگفته و خوشبختانه این انرژی رو برای زدن زنگ همسایهها استفاده نکردم و انداختم توی کار کردن شبانه روزی و کمی تا قسمتی ورزش، البته راستش خیلی هم آروم نبودم و یک کارهایی هم کردم که میترسم بگم و از من نا امید بشید، حالا اگر قسمت شد و باهم چایی خوردیم و پسرخاله شدیم همه رو لو میدم.
وقتی میخواستیم بیایم کانادا هی با خودمون میگفتیم بریم؟ نریم؟ اونجا چی کار کنیم این همه توی ایران امکانات داریم، آب و خاکمونه، من عاشق این مردمم، عاشق این خیابونام، خلاصه پدرِ همه از جمله برادرم، دخترخالهها و دوستام، خلاصه هر کسی رو که فکر کنید و خارج از داخل بود رو درآوردم، از بس که سوال کردم، هر سوال سیصد بار و هر بار به روشهای مختلف. از سرچ کردنم نگم براتون، من هم یک مدلی هستم که تا تهِ تهِ هر چیزی رو در نیارم و باباش رو جلوی چشمش نیارم ول کن نیستم. سال اول اومدیم ونکوور و یک ماه موندیم و بعد رفتیم تورنتو، مونترال و اتاوا رو هم به چشم خریداری یک نگاهی انداختیم. سال دوم هم اومدیم و سه ماه موندیم ونکوور (یک زیر زمین رو اجاره کرده بودیم) که هم دوری طولانیتر از خانواده و وطن رو تجربه کنیم و هم ارزیابی دقیقتری از اینجا داشته باشیم. در واقع مثل بچهای که توی مهمونی یواش یواش از پشت مامان باباش میاد بیرون ما هم تقریبا همین کار رو کردیم و سال بعد هم که کلا اومدیم و موندگار شدیم. من اگرچه همچنان همون عشق و علاقه رو به مردممون و کشورم ایران دارم ولی کانادا و مردمش رو هم خیلی دوست دارم، برای آرامش، برای امنیت، برای هوای تمیز و برای چیزهایی که به من یاد داده، نه این که بگم گل و بلبله، نه اصلا، عیب و اشکال کم نیست ولی محسنات زیادی داره.
به خیلی شغلها فکر کردم (خدای نکرده یادتون نره که من چه جور آدمی هستم) همه بسیج شده بودن که هم فکری بدن که شازده پلنگ چی کاره بشه، وقتی به من گفتن ریلتور بشو، من هم سفت و محکم گفتم اصلا حرفش رو نزنید، همینم مونده برم چهارتا به این بگم، چهارتا به اون بگم که معامله جوش بخوره و یک لقه پول بیارم سر سفره، خلاصه از من انکار و از اونها اصرار که منِ محسن صانعی برای این کار ساخته شدهام و این شغل این جا کلا فرق میکنه. دوباره به همون روش معروف یک کم سرم رو از پشت مامانم آوردم بیرون و دیدم نه مثل اینکه درسته و آدمهای خوش نام زیادی دارن بعنوان مشاور املاک کار میکنن از اون طرف هم مثل اینکه پول خوبی توی این کاره، ولی راستش باز هم ته دلم قرص نبود و میگفتم بعید میدونم، آخه نمیشه که، اصلا صداقت با این شغل جور در نمیاد. ولی باز که بیشتر بالا و پایینش کردم دیدم نه مثل اینکه راست میگن و دل رو زدم به دریا (اگر بگید مرد حسابی پدر سرچ رو در آوردی بعد تازه میگی "دل رو زدم به دریا" حق دارید) خلاصه رفتم دنبال گرفتن لایسنس و به موازاتش با خودم گفتم من که سابقه و تجربهی کار انتشاراتی دارم بیام یک مجلهی اختصاصی و متفاوت برای خرید و فروش خونه توی ونکوور بزنم، نه از اونایی که هشت صفحه آگهی به خوردت میدن و نصف صفحه مطلب دست چهارم (نوشابه با غذا) با این فکر و انگیزه که هم کار مفیدی کرده باشم و هم اینکه شاید یکی مجله رو دید و از من خوشش اومد و گفت: آقا میشه یک خونه برای من بخرید؟ کی از پول بدش میاد؟ هم فاله و هم تماشا، پس برو بریم سراغ بهترینها، تیم رو چیدم و شروع کردیم. از بخت و اقبال خوب من (یک کم خودم رو تحویل بگیرم، کچلها خوش شانسن) در طول مسیر با دوتا نیما آشنا شدم یکی شد دست راستم در مجله و مارکتینگ و اون یکی مثل برادر و دوست شصت ساله (من 44 سالمه) بیست و چند سال تجربهی موفق خودش در این کار رو با من به اشتراک گذاشت.
یواش یواش که جلو رفتم و تجربهام بیشتر شد، رویکردم به این شغل و مجله تغییر کرد و اونهایی که ما رو دنبال میکردن احتمالا متوجه شدن که دیگه کمک کردن شد هدف اصلی مجله و چون مشتریها من رو به دوستاشون معرفی میکردن، انگیزه مشتری گرفتن از طریق مجله شد اولویت آخر (چرا دروغ هنوز هم از پول خوشم میاد). الان نگرشم به این شغل تغییر کرده، عاشق کارم هستم و بهش افتخار میکنم، داستان اینه که مشاور املاک در کانادا به واسطهی قوانین کارآمد از واسطه به خدمات دهنده تبدیل شده و در طول این مسیر برای چند ماه هر هفته کلاینتهات رو میبینی، روزی چند بار صبح و شب با هم حرف میزنید و پیام بازی میکنید و وقتی در این مسیر که دست در دست هم هستید با صداقت عمل کنی، آخر سر با هم دوست میشید، یاد هم میافتید و دلتنگ هم میشید، لااقل برای من و کلاینتهام اینجوری بوده. البته طبیعیه که وقتی خونه رو براشون میخری میزان این ارتباط و تعداد این پیامها یک دفعه کم میشه، شاید باورتون نشه من هفتهی اولِ بعد از خریدن خونه برای مشتری هام کلا کلافه هستم و دلم براشون تنگ میشه، البته در عین حال خوشحالم که توی یکی از تصمیمهای مهم و سخت زندگی، کنارشون بودم و کمکشون کردم که برن توی آشیونهی جدیدشون و خوبیش اینه که بخاطر جنس رابطه و اعتمادی که بین ما شکل میگیره این دوستی ادامه پیدا میکنه و حتی در زمان عمیقتر هم میشه.
پدر و برادرم و احتمالا دیگرانی که شاید با من اونقدر راحت نیستن که نظرشون رو بگن همچنان به این شغل با شک و تردید نگاه میکنن، حق دارن (به دلیل پانوشته) ولی من اگر هزار بار برگردم به قبل قطعا باز همین کار رو شروع میکنم (من معمولا نسبی حرف میزنم و از کلمهی قطعا انگشت شمار استفاده میکنم) شاید همین علاقه و ذوق پیدا کردن دوستای جدیده، شاید هم بخاطر شوق دیدن برق چشماشون از نتیجهای که کنار هم بدست آوردیم هست که باعث شده برخلاف خیلیها که میگن این کار سخته، بگم اصلا سخت نیست و خیلی هم باحاله.
از همهی کسانی که توی این مدت، هم دیگه با هم هم مسیر بودیم، حرف زدیم، یا حتی اونایی که با پیام سوالشون رو پرسیدن و مشورت گرفتن و اگر الان توی خیابون کنار هم رد بشیم اصلا همدیگه رو نمیشناسیم، ممنونم، مخصوصا از شمایی که قابل دونستید و به من اجازه دادید سفرهی دلم رو براتون باز کنم و از اون ته ته قلبم برای شما بهترینها رو آرزو میکنم، با شما دارم زندگی میکنم و از پیامهاتون انرژی میگیرم.
همهی این خونهها میان و میرن و تنها چیزی که میمونه همین دوستیها و آشناییها است، بنابراین اگر درمورد زندگی، یا خرید و فروش در ونکوور تمایل داشتید با هم صحبتی داشته باشیم، فارق از هر الزامی خوشحال می شم با هم در تماس باشیم.
شاد و سلامت باشید
محسن صانعی (16 دسامبر 2022)
سالها تمام تیکه کاغذهای دور و برم شده بود این شعر فریدون مشیری
پانوشته: یک دوست خیلی صمیمی در ایران دارم به نام هومن که کلی با هم رفاقت کردیم. این دوست من یکی از مشاوران املاک معروف، خوب و شسته رفته هست و من هم چندین خرید و فروش باهاش انجام دادم و همیشه برام سوال بود ما که با هم این همه دوستیم که دست کم ده سفر خانوادگی با هم رفتیم، چرا وقتی پای معامله میاد اخلاقش عوض میشه؟ تا اینکه اینجا علت رو فهمیدم. موضوع انگشت شمار بودن افراد خوش نام در این شغل در ایران در درجهی اول قوانین غلط و عدم اجرای همون چهارتا قانون کج و کوله هست و دوم خود ما مردم، در ایران تقریبا اکثر آدمها وقتی میخوان خونه بخرن یا بفروشن به مشاورین املاک دروغ میگن، این هم از اینجا میاد که مردم در ایران به لطف بلاهایی که سرشون اومده به این نتیجه رسیدهاند که راستگویی خیلی وقتها بهای غیر منصفانهای داره و نظر شخصی من اینه که اگر مردم کانادا جای مردم ایران بودند همین کارها رو میکردند. بنابراین موضوع اصلا اشخاص نیست و مشکل سیستم غلطی هست که مردم رو انداخته به جون هم بجای اینکه کمکشون کنه.